معنی سلاح و جبه

حل جدول

سلاح و جبه

وت


جبه

جامه گشاد، لایه میانی زمین

میدان قوی مغناطیسی کره زمین

لایه میانی زمین

جامه گشاد

جامه گشاد، لایه میانی زمین، میدان قوی مغناطیسی کره زمین

فرهنگ معین

جبه

(جُ بِّ) [ع. جبه] (اِ.) جامه گشاد و بلند که بر روی جامه های دیگر پوشند.

فرهنگ فارسی هوشیار

جبه

جامه گشاد و بلند که روی جامه های دیگر بتن کنند


سلاح

پلیدی گه جنگ افزار گدرک زینه زن سنا سنه اشتر جانه (اسم) آلتی که بدان جنگ کنند آلت جنگ ساز جنگ. یا سلاح سرد. سلاحی است که آتش نشود مانند کارد شمشیر خنجر زوبین و غیره. یا سلاح گرم. سلاحی آتشین ماند تفنگ توپ و مانند آن یا سلاح باز کردن. دور کردن سلاح ها از خویشتن. آلتی که بدان جنگ کنند، ساز جنگ

فرهنگ فارسی آزاد

جبه

جُبَّه، جامه گشاد و بلند که روی جامه های دیگر می‌پوشند، زِره... (جمع:جُبَب -جِباب)،

گویش مازندرانی

جبه

جعبه، الونک کوچک

فرهنگ عمید

جبه

[جمع: جبب و جباب] جامۀ گشاد و بلند که روی جامه‌های دیگر بر تن کنند،
جوشن، دِرع، زره،
(زمین‌شناسی) دومین لایۀ تشکیل‌دندۀ زمین، میان پوسته و هسته، گوشته،
* جبهٴ هزارمیخ: [قدیمی، مجاز] آسمان و ستارگان در هنگام شب،

لغت نامه دهخدا

سلاح

سلاح. [س ِ] (ع اِ) آله که بدان جنگ کنند. (غیاث). ساز جنگ. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص 59) (دهار) (زمخشری). آلت جنگ، چون تیغ و خنجر و مانند آن، اسلحه جمع آن است. (آنندراج). آلتی که بدان جنگ کنند مانند شمشیر و قداره و نیزه وقمه و چماق و تیر و تبر و زوبین و جز آن. (ناظم الاطباء). ساز جنگ یا آهن آن. (منتهی الارب):
چه باید سلاح وچه باید سپاه
چه سازیم این را چگونه ست راه.
فردوسی.
سلاح گرانمایه و برگ راه
کمند درازو درفش سیاه.
فردوسی.
سوار و پیاده با سلاح تمام. (تاریخ بیهقی). و بسیار سلاح از هربابت به در خیمه آوردند. (تاریخ بیهقی). جوانان سلاح برداشتند و گفتند برویم. (تاریخ بیهقی).
بسی سلاح وبسی خود و جوشن و خفتان
که در خزینه ش بود از خزائن خلفا.
مسعودسعد (دیوان رشید یاسمی ص 10).
مثل شنیدم کز بیم مشت ساخته اند
هرآن سلاح که از جنس خنجر است و سنان.
سنایی.
سازد فلک ز حزم تو دایم سلاح خویش
دارد شجاع روز وغا در بر آینه.
خاقانی.
سلاحت بهر دین بهتر که زنبور از پی شهدی
چو گیل گوردین پوش است و زوبین کرده گیلانی.
خاقانی.
نیست با ایشان سلاح و لشکری
جز عصا و در عصا شور و شری.
(مثنوی).
گفت من یک کس بدم ایشان گروه
با سلاح و با شجاعت با شکوه.
(مثنوی).
بنده وار آمدم بزنهارت
که ندارم سلاح پیکارت.
سعدی.
|| شمشیر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
- سلاح برهنه کردن، کنایه از شمشیر را از غلاف بیرون آوردن: سلاحها برهنه کردند و دشنام زشت دادند. (تاریخ بیهقی).
|| کمان بی زه. || چوبدستی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).

فارسی به عربی

جبه

عباءه

واژه پیشنهادی

معادل ابجد

سلاح و جبه

115

قافیه

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری